غارت دل مي‌کني شرط وفا نيست اين

شاعر : خاقاني

کار من از سايه شد سايه برافکن ببينغارت دل مي‌کني شرط وفا نيست اين
بر سر خوان تهي کس نکند آفرينوصل نديده به خواب فرض کني خوش‌دلي
تشنه بجز من که ديد آب‌خورش آتشيندر غمت اي زود سير تشنه‌ي ديرينه‌ام
مهر چو مقبول نيست خاک به فرق نگينجان چو سزاي تو نيست باد به دست جهان
مهره چه بيني به کف مار نگر در کمينگلبن وصل تو را خار جفا در ره است
سوخته‌ي گرم رو تا چکند پوستينعشق توآم پوستين گر بدرد گو بدر
چون سر کوي تو هست نيست مزيدي بر اينهمت خاقاني است طالب چرب آخوري
هست کف شهريار گوهر دريا يمينهست لب لعل تو کوثر آتش نماي
گربه بهر هر حال هست عطسه‌ي شير عرينچرخ به هرسان که هست زاده‌ي شمشير اوست
وي ز تو طالب نگين دست سليمان ديناي به تو صاحب درفش چتر فريدون ملک
پرچم رخش تو هست ناصيه‌ي حور عينپر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
صيرفي شرع را قدر تو زيبد اميننوبتي بدعه را قهر تو برد طناب
قاتل ضحاک کيست جز پسر آبتين؟خاصه سيمرغ کيست جز پدر روستم؟
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برينگرنه سپهر برين آبده دست توست
کالت راي است «را» صورت شين است «شين»عدل تو «شين» راز «را» کرد جدا چون بديد
شصت به سيصد رسد چون سه نقط يافت سينملک چو تيغ تو يافت يک دو شود کار او
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنينتيغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
ياره کند در زمانش دست شهور و سنينگر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنينچون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
خنجر و خون سپاه آينه و بحر چينکوس و غبار سياه طوطي و صحراي هند
کان گهر چون سداب برکشي از بهر کينصاحب بدر و حنين از تو گشايد فقاع
پيش سنانت کز اوست قصر ممالک حصينگنبد نيلوفري گنبده‌ي گل شود
ابجد لوح ظفر از خط دست يقينتيغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
چون ملک الموت هست در کف رايت رهيناز پي خون خسان تيغ چه بايد کشيد
چون حرکات هزار در نغمات حزينخلق تو از راه لطف جان بربايد ز خلق
زانکه به قول خداي نيست شياطين ز طيناز عدوي سگ صفت حلم و تواضع مجوي
نيست نيازي که نيست بر در تو مستعيناي همه هستي که هست از کف تو مسعار
آيت لاتقنطوا نقش زند بر جبينهر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
کي رود اهل هنر بر در تاش و تکينچون تويي اندر جهان شاه طغان کرم
وانکه به دريا رسيد کي طلبد پارگينمرد که فردوس ديد کي نگرد خاکدان
ديو ز بي‌عصمتي نيست به جنت مکينبنده ز بي‌دولتي نيست به حضرت مقيم
زيبد اگر در ارم بز نبود ميوه چينشايد اگر در حرم سگ ندهد آب دست
معتکف صدر توست جان طريقت گزينگر ز درت غايب است جسم طبيعت پذير
معني آدم تو راست صورت چاهي مجويسيرت يوسف تو راست صورت چاهي مجوي
نافه طلب، گو مباش آهوي صحرا نشينمهره نگر، گو مباش افعي مردم گزاي
بست در آسمان بر رخ ديو لعينکي رسد آلوده‌اي بر در پاکان که حق
گرگ گزيده نخواست چشمه‌ي ماء معينگر ره خدمت نجست بنده عجب ني ازانک
کان همه خر مهره بود وين همه در ثمينبنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنينسنگ در اجزاي کان زرد شد آنگاه لعل
بعد گيا ظاهر است خيل گل و ياسميناول روز اندک است زيب و فر آفتاب
مبدع اين شيوه اوست مبتدعند آن و اينمبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
سندس خصر از پلاس عبقري از گور دينحاجت گفتار نيست ز آنکه شناسد خرد
آن مگس سگ بود وين مگس انگبينگرچه در اين فن يکي است او و دگر کس به نام
ظل خدايي که باد فضل خدايت معيناي ملکوت و ملک داعي درگاه تو
مرکب خصم تو را باد نگون‌سار زينباره‌ي بخت تو را باد ز جوزا رکاب